هاناهانا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

هانا جون دختری از کهکشانی دیگر

دراومدن دندونهای آسیاب

هانا جونم این روزها یه کمی بیقرار شدی به خاطره اینکه به سلامتی داری ٤تا از دندونهای آسیابت رو با هم در میاری مبارکت باشه انشاا... عزیزکم. این روزها که من مدرسه میرم تو هم میری پیش مامان فاطمه و نسبت به روزهای اول که میرفتی خیلی بهتر شدی چون اوایل مدام باید یا تو بغل بودی یا اینکه یکی مینشست پیشت،اما حالا برا خودت با اسباب بازیهات مشغول می شی . یکی از چیزهایی که خیلی بهش علاقه داری اینه که تا من یا بابایی می شینیم پای کامپیو تر توهم می آیی مدام دستکاری می کنی با دکمه ها ور میری و خاموش روشن میکنی.                       &nbs...
30 آبان 1391

رفتن به آتلیه

دخترکم بالاخره بعد از چند ماه که تصمیم گرفته بودیم بریم آتلیه و چندتا عکس یادگاری ازت بندازیم روز جمعه ١٩/٨/٩١ رفتیم آتلیه منشور چندتا عکس قشنگ انداختیم ،البته هنوز حاضر نشده هر وقت آماده شدن حتما تو وبت چندتایی می ذاریم . تازگی ها خیلی بامزه تر شدی . خیلی دوست داری راه بری بابا جون دستت رو میگیره و تو هم همه جای خونه سرک می کشی اما نمی دونم چرا خودت سعی نمی کنی که بدون کمک راه بری.                              به نگاه کردن کتاب هم خیلی علاقه داری و کتاب های خودت رو ورق میزنی ...
21 آبان 1391

واکسن یکسالگی

دخترم نازم روزشنبه29/7/91 با هم رفتیم پیش آقای دکترچکاپ یکسالگیت معاینه کرد همه چیز خوب بود خدا روشکر.یه آمپول ویتامین د هم برات نوشت که اولین آمپولت بود که می زدی آزمایش خون هم برات نوشت. قد و وزنت رو هم گرفت قدت 76سانتیمتر وزنت هم 800/10 کیلوگرم ودور سرت هم 44 سانتیمتر ماشاا... به گلم. بعدش رفتیم پیش خانم مومن نژاد که واکسن بزنیم اما گفت که سه شنبه ها واکسن می زنیم،قرار شد که سه شنبه با بابایی و مامان فاطمه برین بزنین چون من مدرسه بودم. عصرهم با بابا رفتیم آزمایش خونت رو دادی که خیلی اذیت شدی و گریه کردی. روز سه شنبه 2/8/91 ساعت9 بابابایی و مامان فاطمه رفتین واکسن زدی یکمی گریه کرده بودی من هم از مدرسه تماس گرفتم گگفتن که حالت خوب...
11 آبان 1391

بیست هشت مهر تولد هانا جون

عزیز دلم دختر شیرینم یکی دو روز مونده به تولد یکسالگیت . سال گذشته در چنین روزی منتظر اومدنت بودیم انتظاری شیرین اما پر استرس ، حالا هم داریم مقدمات تولدت رو فراهم می کنیم البته خیلی دعوتی نداریم اما سعی می کنیم که یه تولد به یاد ماندنی برات بگیریم امیدوارم که ١٢٠ساله بشی عزیزم.                                                           &nb...
3 آبان 1391

ده ماهگی هانا جون

دختر گلم آلان تو ده ماهگی هستی و سه تا دیگه  دندون درآوردی دو تا بالا یکی پایین حالا پنج تا دندون خوشگل داری که قیافتو خیلی بامزه کرده دو تا کلمه هم یاد گرفتی ماما و دده قربونت برم جیگرم.حالا که بزرگتر شدی منم می تونم برم باشگاه تو رو یا پیش مامان فاطی میذارم یا بابا البته  حالا که ماه رمضونه می تونی پیش بابا وایسی چون بابا زود از سر کار برمی گرده     ...
3 آبان 1391

تولد پارسا

روز یکشنبه 29/5/91 رفتیم خونه بابابزرگ هم روز عید فطر بود هم تولد پسر عمو پارسا ناهار اونجا بودیم عصر هم تولد برگذار شد که بهمون خوش گذشت کیک خوشمزه تولد پارسا رو هم خوردیم انشاءا... صد ساله بشی پارسا ،غروب برگشتیم رفتیم خونه آقای همتی دوست داریم این سه هفته که اینجا هستن بیشتر با هم باشیم.            ...
3 آبان 1391

بدرقه پسر دایی ها

دخمل گلی 11/6/91 رفتیم تهران خونه خاله مریم خاله ها و دایی مامان هم بودن چون یک هفته بیشتر مژگان جون و بچه ها پیشمون نبودن همه دور هم بودیم بعد از یک هفته روزشنبه18/6/91رفتیم فرودگاه بدرقشون کردیم ،بعد از اینکه بابا جون کارای اداریشو انجام داد رفتیم اصفهان خونه خاله ملوک چند روزی بودیم . برگشتیم تا خودمون رو آماده رفتن به مدرسه کنیم البته مامان باید خودشو آماده میکرد آخه دیگه چیزی به باز شدن مدارس نموده دختر گلی هم باید پیش مامان فاطمه بمونه.                                 &n...
3 آبان 1391

تولد یکسالگی

آمدی و آسمان و زمین را برایمان بهشت کردی تنها ستاره ی آسمان دلمون تولدت مبارک . . . تو اين روز طلايی تو اومدی به دنيا و جود پاکت اومد تو جمع خلوت ما تو تقويما نوشتيم تو اين ماه و تو اين روز از آسمون فرستاد خدا يه ماه زيبا تنها آرزويم آرامش و شاديه دل توست دخترم.         دختر عزیزم در تولدت بابا بزرگها و مامان بزرگها،عموها،عمه ها،سهند،پارساو آریو ،آرتین ،مامان بزرگ و بابابزرگ آرمین و آرین هم بودن . همه خیلی زحمت کشیدن .خیلی هم بهمون خوش گذشت راستی تولدت رو خونه بابا غلام گرفتیم . عکسایی هم از تولدت گذاشتم که وقتی بزرگ شدی ببینی .     ...
3 آبان 1391
1